سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام.... الان هفت صبح روز 13دی هستش...

دیروز از صبح با هم بودیم...

خیلی حرف زدیم...

تصمیم های جدید گرفتیم...

تصمیم های قشنگ

با هم قدم زدیم تو کوچه پس کوچه های شهر...

خندیدیم...

غذا درست کردیم....

کتاب خوندیم....

و مهم تر همه درد و دل کردیم...

حرف هایی که روی دلمون سنگینی میکرد...

بغض هایی که گلومون رو میخراشید...

همه رو گفتیم....

شش سال همکلاس بودیم و صرفا حرص هم رو در می اوردیم حسابی :)

ولی این سه سال....

شدیم سنگ صبور هم....

از همون اولین دیداری که از 5 تا 10 حرف زدیم!

از همه چیز گفتیم...و از اون موقع تاحالا...

ما...یکی هستیم....

دیروز با همه بغض هامون...

با همه دلتنگی هامون....

با همه خستگی هامون....

جریان داشت...

امروزم جریان داره...

دیروز برای فردایی برنامه ریزی کردیم

که امروزه....

و الان به راحتی....امروز دیروز شده دیروز امروز....

و به همین راحتی....

فردایی سر خواهد رسید و فرداهایی....

امروز امتحان دارم...

یه امتحان سخت...

ولی دیروز 

ساعتی جدا از دغدغه های زندگی با هم

قدم زدیم بین مردم شهر....

یادمه میگفت...

مردم از دور مثل یه تابلو نقاشی هستن...

قشنگ و زیبا... 

ولی از نزدیک....وقتی بینشونی ....

ما بین مردم قدم زدیم...

دور از مردم....

بهشون لبخند زدیم...

دور از مردم....

باهاشون حرف زدیم...

دور از مردم....

ما دیروز چندساعتی رو زندگی کردیم...

اره....

خیلی خسته بودیم....

حرف زدیم...

بغض کردیم...

از اشتباهاتمون گفتیم...

با خدامون عشق بازی کردیم...

به رفتار های شبیه هممون خندیدیم...

و تصمیم گرفتیم از این به بعد هم رو مسخره کنیم...و بخندیم :)

دنیا با همه سختی هاش...

جریان داره...و قشنگه....

خدایی که متجلی شده توی یک قطره اب قشنگه...

ماه درخشان میانه اسمان قشنگه...

و دوستی که ...

و خواهری که همه جا پا به پات بیاد قشنگتر...

خواهری که اگه کج بری میدونی حواسش بهت هست...

میدونی اگه شده بهت سیلی میزنه...

ولی نمیزاره کج بری و از خدا دور بشی....

دیروز با همه خستگی هامون...

زندگی جریان داشت...

با خدا خیلی خندیدیم....

 






تاریخ : چهارشنبه 96/10/13 | 7:22 صبح | نویسنده : یاس کبود | نظرات ()

سلام...

یه چیزی گفتن...

که برام عجیب بود...

اگه برات شهادت بنویسن

جلوی در خونت هم شهید میشی ....

.

.

عجیب بود...

.

.

 

خدایا....سخته....ولی جان سنه قربان....برسونش به اونچه ک میخواد...

علی هواک....






تاریخ : دوشنبه 96/10/11 | 11:36 عصر | نویسنده : یاس کبود | نظرات ()

بسم الله

بچه ها قصه شما چیه...

شما چی شد ک اومدید اینجا

نکنه این شهدا میخوان شما رو هم نمک گیر کنن

اخه قصه نمک گیر کردن این شهدا عالمی داره.....

.

.

 

اره...

منم نمک گیرشون شدم....

من و چه به شهدا...

نمیدونم اگه دستمو نمیگرفان الان کجای این عالم بودم...

ولی دستمو گرفتن...

مصطفی دستمو گرفت...

شهیدی ک روم نمیشه ب چشماش نگاه کنم...

بس ک خوبه و بس ک بدم....

بس ک دلش رو شکستم....

بس ک بی معرفتی کردم در حقش

ولی بخشیدم....

خیلی مرده...

با سن کمش...

خیلی مرده...خیلی...

مصطفی نمک گیرم کرد...

نمک گیر سفره شهدا....

مصطفی..سه تا مصطفی....محمد رضا....محمدجواد...

ابراهیم....حسین....مرتضی....عباس...مجید....

خیلی ها ...

نمک گیرم کردن....

عاشقم کردن....

و خدایا...شکرت...

.

.

.

بدم ب خدا....

پر گناهم...

ولی....

بی دلم....

دلی ندارم ک دیگه برم....

دلم تنگه براشون...

راست میگفتن ب خدا...

میگفتن

بیچاره اونه ک بهشتو ندیده

ولی بیچاره تر اونیه ک بهشتو دیده و باید بره...

اخ..

 

دلم اونجا جا مونده...

بی دلم...

به خدای خودم قسم...

من دل ندادم...

 

دل بردن....

 

خداروشکر....

ک بی دل شدم...

اینجوری...

دلم نمیلرزه 

واسه زرق و برق این دنیا...

منم و چادر سیاهم....

که دنیامه...

قسم به چشمای حسین و مرتضی...

قسم به خون حسین..

و قسم به یاس کبود....

.

.

.

دلم برای شهید گمنامم تنگ شده....

خیلی...

خیلی....

خدایا

 






تاریخ : دوشنبه 96/10/11 | 5:50 عصر | نویسنده : یاس کبود | نظرات ()

بسم الله....

بزارید قضیه رو بگم...تا مروری کنم برای اینکه خودم جریان رو بهتر بفهمم....

زهرایی ها شهید میشوند....

لبخندشان،نگاهشان..بوی عطر یاس میدهد..

م.ح نگاهشان پر از خداست...

پر از عطر یاس...

حسین فاطمیه برات شهادت گرفت 

مرتضی قبر ندارد به بی نشانی زهرا س

و نشان به نشان یاس کبود

نشان به نشان ان کوچه..

و نشان به نشان تنهاترین سردارم...

و نشان به نشان شیر دمشق...

نشان به نشان استراحت بعد شهادت...

و نشان به نشان محاسن خونین از خون سر...

.

.

.

محاسنم به خون سر خضاب شه...فدا سرت

.

.

.

میخوام ک بین دستای تو جون بدم...

.

.

.

اصلا از حضرت زهرا یاد گرفته بودن پای علی موندن رو

.

.

.

به حسین گفتم ....

وقتی برای اولین بار مرتضی رو با اون حالت دیدم گفتم...

حسین...نگاش کن....

به چشمای قشنگ مزتضی هم مثل چشمای تو حسودی میکردن نامردا....

چشمای مرتضی هم مثل توهه ...

پر خدا ...

پر ارامش...

نافذ....

اخ....

رمز کبودی یاس...

نماز اول وقته و نماز شب...

مراقبت از چشم

خوش اخلاقی ...

.

.

.

.دلم هلاک یک نگاه مادرانته....

تویی ک یا حسین قشنگ ترین ترانته...

 

.

.

. بیا اقا نگاهی ب منو و شکسته بالم کن

درستم نمیشم فکری به حالم کن...

همین روزا شاید مردم حلالم کن....

 

 

 

 

 






تاریخ : دوشنبه 96/10/11 | 1:1 عصر | نویسنده : یاس کبود | نظرات ()

سلام

خیلی وقته نشده بنویسم....

از دوروز قبل شلمچه...

خیلی اتفاق های متفاوتی افتاده...

زیاااد...

بلاخره رفتم جنوب...

اخ ک چه حال و هوایی داشت....

هنوزم دلتنگم..

 

 

میگفت زیاد توی معراج نمونید ک دلبستش میشید...اما من با همون یکی دوساعت دلمو گذاشتم همونجا و برگشتم...

اخ شلمچه....

خاکش....

حضرت زهرا....

اخ....چقدر دلتنگم...

بعدش جریان های اون دختر...

هنوزم باورم نمیشه ک یک ادم چقدر میتونه پست باشه

راستش بیشتر دلم سوخت براش...

توی این سن زندگیش پر کثافته....

و مرتضی....

شهیدی ک دل برد...

بازم با چشماش....

عجب داستانی بود...

حسین و مرتضی...

و رمز کبودی....

و حضرت زهرا....

عجب جریانی بود 

این استراحت بعد شهادت....

چقدر دلم گرفت....

چقدر گریه کردم....

سخته...:(

خیلی سخته وسط این شهر شلوغ....

پر هیاهو...

تاریک....

تک و تنها باید خودتو حفظ کنی....

سخته....

و بایدم سخت باشه...

و در مورد این اشوب های اخیر....

خیلی سرشون ناراحت شدم و عصبانی...

از خودم عصبانیم ک کاری نمیتونم انجام بدم.

و نگرانم....

فقط یک کلام...

درد بسیجی های خامنه ایی را  فقط آغوش مهدی عج تسکین میبخشد.....و بس

خیلی سخته بسیجی اقا بودن...حتی سخت تر از رزمنده خمینی بودن...

 

 






تاریخ : دوشنبه 96/10/11 | 12:41 عصر | نویسنده : یاس کبود | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.