بسم الله
همه رفتن کار من شده گریه و زاری
سیاهه روم آقا ولی بازم هوامو داری
همه هستیم شده شهادته به راه دلبر
موقع جون دادن آقا منو تنها نزاری...
میگم یه چیزی...
راه دلبر رو در پیش گرفتی و دل میبری؟
با همه خوبی ها و مهربونیات...
و اون چشم هایی ک خدا رو فریاد میکنن...
بدجور دل میبری
میدونی ...
ارامش دلم...یا نگاته...یا صداته....
با میشینم زل میزنم به چشمات
یا صدات توی گوشم طنین اندازه...
خودمم نمیدونم چرا
ولی برام اونقدر مقدسی ک حد نداره
اونقدر باهات انس گرفتم
باهات آروم آرومم...
خیلی وقتا ناراحتت میکنم
میدونم...
ولی تو همیشه هوامو داشتی...
هر وقت ازت چیزی خواستم بهم دادی...
میدونی...
بعضی عکساتو ک میبینم میخوام یه دل سیر گریه کنم.
از بیخوابی هات زیر چشمای قشنگت گود افتاده...
میگی استراحت بعد شهادت...
راستی...الان یه دل سیر استراحت کن...
الان دیگه دل نگرانی نداری...
الان دیگه اروم اروم بخواب...
ولی با همه خستگی هات لبات همیشه میخندن.
هرچند خسته
ولی خندونن...
آخ...
آخ...
حسین...
به چشمات...
حسودیشون...
میشد...
که ...
بهش..
تیر زدن...
آخ...
آخ..
خدا...
به چشمای قشنگت که خدا رو داد میزنن حسودی میکردن نامردا
تو این روزای بی کسی کار دلم صبوریه
یعنی قسمت میشه منم...شهید بشم تو سوریه
حسین چه ابرویی داشتی پیش خدا...
که اینقدر زود اجابت کرد خواسته ات رو...
نه...
واسطه ات مادر بوده حتما...
خودت که عبدالزهرایی....
تو فاطمیه هم خواستی...
پس حتما مادر شهادت نامه ات رو امضا کرده دیگه...
خوش ب حالت
بسم الله...
چقدر آدم باید روح بزرگ باشه که از خودش بگذره...خیلی سخته ها...
فکرشو کن...یه حسام و یه هادی زخمی...میون کلی داعشی از خدا بی خبر...
هادی زخمی تیر خورده...و حسامیکه میون دو راهیه...
بره و هادی رو تنها بزاره.یا بمونه و خودشو دست خدا بسپاره؟(جمجمه ات(سرت) را به خدا بسپار)
بر عکس ما که هر وقت میخواهیم بی توجهی به یه چیزی رو نشون بدیم میگیم سپردیمش به امان خدا،حسام هم خودشو و هادی رو سپرد دست خدا و دل رو به دریا زد...
عجب انتخاب سختی کرد حسام...ولی مگهمیتونست داداش و رفیقش رو تنها بزاره...نه هادی و حسام واسه هم جون میدادن...رفاقتشون از دوتا داداشم بیشتر بود...
چقدر شده شبیه این داستان ها...
شاید اگه یه فیلم امریکایی میشد تو ایران خیلی طرفدار پیدا میکرد و مثل بمب منفجر میشد.
ولی بعید میدونم ی امریکایی اینقدر شجاع باشه :/
داشتممیگفتم...
حسام موند و هادی...
ولی افسوس که هادی طاقت نیاورد و پر زد سمت خدا...
یکمم از خانواده حسام بگم...
بچه هایی ک با حسام و هادی بودن متوجه غیبتشون میشن ولی ....
از حسام و هادی بعد مدت ها فقط دوتا پلاک پیدا شده بود...
و بیخبری مطلق...
بی قراری خواهر ها و مادر حسام...
و عباس...برادر هفده ساله حسام که نذر کرده بود اگه حسام سالم برگرده...اون هم میره...
و خواهر کوچکش که اونم نذری داشت...اگه داداشم بیاد...چادری میشم...همون چادری که حسام برام خریده...
تا الان باید فهمیده باشید خانواده حسام خانواده خیلی متعصبی نیستن..ولی خوب بچه ها رو تربیت کردن.
و گذشت...
تا بلاخره فهمیدن حسام و هادی اسیر شدن...
یک سال و نیم! تمام حسام اسیر بود...
و بعد یک سال و نیم پیداش کردن...
ولی با چه وضعی...
نیمه جون که چه عرضکنم...
بی جون حدودا...
همین موقع ها بود که من حسامو شناختم...
پیداش کرده بودن...
با بدنی که با تیغ تیکه تیکش کرده بودن و تمام دست و پاهاش پر اززخم های عمیق بود.
بدنش رو عفونت گرفته بود.در نتیجه تب شدید و غیر قابل کنترلی داشت.
استخوان های پاش خرد شده بود.
توی ریه اش یه گاز سمی بود که با هر نفس کشیدنش تاول میزد نای و مری و با هر بازدم سوزشش اون رو حسابی زجر میداد...
حنجره اش آسیب دیده بود و نمیتونست صحبت کنه.
به علت زیاد شدن گلبول های سفید احتمال سرطانی شدن سلول هاش بود.
اون اول کار که توی کما بود...
پاسخ به محرک نداشت.
نمیتونست تنها و بدون دستگاه نفس بکشه.
یادته که اولین بار کچند دقیقه بدون دستگاهتنفس کرد چقدر ذوق کردی فاطمه؟
راستی..احتمال سکته مغزی هم بود!
خلاصه وسط این هیر و ویر تازه دارو ها یادشون افتاده بود با هم سازگاری نداشته باشن...
گل بود و به سبزه نیز آراسته شد!
حسام مرد!
برای چند لحظه دیگه حسامی نبود...
حسام توی کما...دکترا قطع امید کردن...همه ناراحت.پر بغض...
میگن دیگه حسام چشماشو باز نمیکنه....
یکی این وسط...خسته و دلشکسته...روضه حضرت زهرا میزاره ...
یهو داد یکی میره هوا...
خدایا...از گوشه چشم حسام اشک جاری شد...
شنوایی اولین حس موقع برگشته و اخرین حس موقع مرگ که از بین میره...
و حالا حسامی ک میره یا میمونه...
تا همینجا بسه دیگه...
خیلی نوشتم...
حالا که دارم براش مینویسم میبینم چقدر دلم واسه نصیحت هاش تنگ شده..
اون نصیحت های قشنگ...علی هواک...خدایا هر چی تو بخوای...
بسم الله الرحمن الرحیم....
همیشه یادت باشه
شهید نشی میمیری...
مرگ...
چیز قشنگی نیست...
هر چند برای رهایی از این دنیا بد نیست..ولی.
وقتی شهادت هست.چرا مرگ؟
وقتی طلا هست چرا نقره؟
(کاش حالش خوب باشه...
لیاقتشو داشت که حتی به شهادت برسه..
کاش اینطوری نمیشد...میموند همون طور که بود...کاش همه چیز همونطور میموند.
حسین.مراقبش باش...خدایا به تو سپردمش.هنوزم دلم نمیخواد هیچیش بشه)
با اینکه اینجام درجا زدم...اینجا هم بد کردم...ولی انگا این ماجرا برام یه تلنگر بود که بفهمم همیشه شیطان عیان و آشکار نیست.گاهی همین اما اگر های ذهن خودت هم شیطانند.
به اندازه مردم زمین شیطان حربه میدونه..
تا اینجاشکهمیشه هوامو داشتن شهدا...
و خدا...
از اینجا به بعدشم خدا بخیر کنه...
راه ترسناکه... و سخت
حسین جان...دلتنگم...
دلتنگ...
شاید همین روزا رفتم شلمچه...تا یکم آروم شم.
کی میشه بیام پیش تو...
...
و حسام...
مرد بزرگ زندگیم...
نمیشناسمش...
یه اسم فقط..
حتی فامیلیش رو هم نمیدونم..
خنده داره..نه؟
میدونم که پریدنیه...
حتما شهید میشه
مگه میشه ادم اینقدر خوب باشه و شهید نشه؟
عجیب روحش بزرگه...
امروز هی به یادش بودم...
میگن اربعین پیاده رفته کربلا...
شهادتش رو از آقا امام حسین گرفته...
میدونم...
و عباس نیز هم...
پسرک هفده ساله قصه...
این دوتا داداش...
عجیبن...
خیلی عجیب...
همونطور که بهش قول دادم..
اگه خبر شهادتش رو شنیدم حتما خداروشکر میکنم.
راستی..یادم باشه یه بار مفصل از حسین و حسام بگم...
خدایا...کمکم کن...