بسم الله

بچه ها قصه شما چیه...

شما چی شد ک اومدید اینجا

نکنه این شهدا میخوان شما رو هم نمک گیر کنن

اخه قصه نمک گیر کردن این شهدا عالمی داره.....

.

.

 

اره...

منم نمک گیرشون شدم....

من و چه به شهدا...

نمیدونم اگه دستمو نمیگرفان الان کجای این عالم بودم...

ولی دستمو گرفتن...

مصطفی دستمو گرفت...

شهیدی ک روم نمیشه ب چشماش نگاه کنم...

بس ک خوبه و بس ک بدم....

بس ک دلش رو شکستم....

بس ک بی معرفتی کردم در حقش

ولی بخشیدم....

خیلی مرده...

با سن کمش...

خیلی مرده...خیلی...

مصطفی نمک گیرم کرد...

نمک گیر سفره شهدا....

مصطفی..سه تا مصطفی....محمد رضا....محمدجواد...

ابراهیم....حسین....مرتضی....عباس...مجید....

خیلی ها ...

نمک گیرم کردن....

عاشقم کردن....

و خدایا...شکرت...

.

.

.

بدم ب خدا....

پر گناهم...

ولی....

بی دلم....

دلی ندارم ک دیگه برم....

دلم تنگه براشون...

راست میگفتن ب خدا...

میگفتن

بیچاره اونه ک بهشتو ندیده

ولی بیچاره تر اونیه ک بهشتو دیده و باید بره...

اخ..

 

دلم اونجا جا مونده...

بی دلم...

به خدای خودم قسم...

من دل ندادم...

 

دل بردن....

 

خداروشکر....

ک بی دل شدم...

اینجوری...

دلم نمیلرزه 

واسه زرق و برق این دنیا...

منم و چادر سیاهم....

که دنیامه...

قسم به چشمای حسین و مرتضی...

قسم به خون حسین..

و قسم به یاس کبود....

.

.

.

دلم برای شهید گمنامم تنگ شده....

خیلی...

خیلی....

خدایا

 






تاریخ : دوشنبه 96/10/11 | 5:50 عصر | نویسنده : یاس کبود | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.