سلام
خیلی وقته نشده بنویسم....
از دوروز قبل شلمچه...
خیلی اتفاق های متفاوتی افتاده...
زیاااد...
بلاخره رفتم جنوب...
اخ ک چه حال و هوایی داشت....
هنوزم دلتنگم..
میگفت زیاد توی معراج نمونید ک دلبستش میشید...اما من با همون یکی دوساعت دلمو گذاشتم همونجا و برگشتم...
اخ شلمچه....
خاکش....
حضرت زهرا....
اخ....چقدر دلتنگم...
بعدش جریان های اون دختر...
هنوزم باورم نمیشه ک یک ادم چقدر میتونه پست باشه
راستش بیشتر دلم سوخت براش...
توی این سن زندگیش پر کثافته....
و مرتضی....
شهیدی ک دل برد...
بازم با چشماش....
عجب داستانی بود...
حسین و مرتضی...
و رمز کبودی....
و حضرت زهرا....
عجب جریانی بود
این استراحت بعد شهادت....
چقدر دلم گرفت....
چقدر گریه کردم....
سخته...:(
خیلی سخته وسط این شهر شلوغ....
پر هیاهو...
تاریک....
تک و تنها باید خودتو حفظ کنی....
سخته....
و بایدم سخت باشه...
و در مورد این اشوب های اخیر....
خیلی سرشون ناراحت شدم و عصبانی...
از خودم عصبانیم ک کاری نمیتونم انجام بدم.
و نگرانم....
فقط یک کلام...
درد بسیجی های خامنه ایی را فقط آغوش مهدی عج تسکین میبخشد.....و بس
خیلی سخته بسیجی اقا بودن...حتی سخت تر از رزمنده خمینی بودن...