سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام...

محمدرضا سلام داداش!

با دوستم کار دارم..

اما تلفن خونه قطع شده نمیدونم چرا.

موبایلمم شارژ نداره!

داشتم با خودم فکر میکردم که چقدر مرگ بده!

الان یکی دو ساعته ک تنهام!با بقیه کار دارم ولی نمیتونم باهاشون تماس بگیرم!

مثل مرگه....خودتی و خودت....

بقیه اطرافت هستن...

ولی نمیتونی باهاشون ارتباط برقرار کنید....

محمد...

اولین چیزی ک توی این وب نوشتم.

تبریک تولد تو بود!

امروز صبح داشتم ازت ی مطلب میخوندم....

دلم تنگ شد برات...

ندیدمت محمد...

اما دلم برات خیلی تنگ شد....

محمد در خیابان بهشت.در معراج الشهدای تهران.خسته و زخمی و آرام خوابیده....

خانه اما پر است از بهتی عظیم و سکوتی مملو از طوفان.

نیمه های شب گاهی لرزان از خواب میپرم...

بدنش سرد است...دستش..سینه اش...انگار زمین خورده...صورتش هم زخم دارد...لبهایش چرا خشک است؟نکند باز هم ماجرای عطش....

 

 

محمد رضا....هر بار ک تکه تکه این دلنوشته خواهرانه رو میخونم.آتش میگیرم...

 

.

.

.

محمد....پسرک شیطان اما آرام قصه.....

عجب پارادوکسی ساختی محمد...

تو شر و شیطان بودی....

اما ارامش نگاهت....حرفهای زیادی میزند....

من دلم تنگ این ارامش است...

تو پر شور و هیجان بودی...

اما محمد...

محمد میگفتند...بی سر بودی...

میگفتند فقط یک صورت بود...

ان هم برای ارامش دل مادرت....

محمد چه بلایی سرت اوردند...

محمد....

محمد....

بیا منم بیدار کن...

بیا...

منم بدجور فرو رفتم تو اوج این دنیای لعنتی....

محمدرضا...تو رو خدا بیا منو هم بیدار کن...

محمد..؟

داداش؟

.

.

.

به قول سید طاها:

من از مردن میان بستری غمناک میترسم...

من از این درد های سر به افلاک میترسم

نمیترسم اگر خونم میان دشت های بی پایان زمین ریزد...

ولی از مرگ های سر و بی ادراک میترسم...

اگر جانم هزاران بار بستاند عشق؛شادانم

ولی از انجماد خون میان این رگ چالاک میترسم....

خدایا.

.میترسم...

به دادم برس...

 

 

 






تاریخ : چهارشنبه 96/11/25 | 6:53 عصر | نویسنده : یاس کبود | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.