بسم الله....
سلام...
همه دوستات میگن ...ده روز دیگه...
میشه اخرین باری ک دیدنت...
دلتنگتن دیگه...
دقیقا میشه یکسال تموم...
چ زود گذشت...1 سال....
یعنی تو الان کم کم دیگه 1 ساله نیستی؟
.
.
.
میدونی..
دوستات و خانوادت دیدنت...باهات زندگی کردن....دوست داشتن....و حالا...
دلشون برات خیلی تنگ شده...حقم دارن....
.
.
.
ولی....
من ندیده تو را عاشقم...
ی روز قبل چهلمت تازه فهمیدم..
ای بابا یه حسین اقایی هم وجود دارن...
دلم برات تنگ شده...
ندیدمت...اصلا نمیشناختمت...
ولی دلم برات تنگ شده....
دلم براتون تنگ شده...
حسین....
خیلی دلم تنگته...
دلتنگ تو...
مرتضی...
مصطفی...
محمد....
دلم تنگ خنده های قشنگیه ک فقط تو عکسا دیدم...
دلم تنگ اون آرامشیه ک حسش کردم!
دلم تنگ خودمه...
دلم تنگ شلمچه هست...
تنگ علقمه ....
تنگ طلاییه....
دلم خود خودمو میخواد...
چیزی ک اونجا بودم...
رهای از همه تعلقات دنیا...
اینجا رو دوست ندادم...
خسته شدم از وانمو کردن
خسته شدم از خودم...
عصبانی ام از خودم...
ناراحتم از خودم.....
این شهر پر دود و شلوغ رو دوست ندارم...
من آرامش نیمه شب های شلمچه رو میخوام...
من معراج میخوام...
میگفت تو معراج نمون ک دیگه نمیتونی برگردی...
من یکی دو ساعت بیشتر اونجا نبودم...
اما موقع برگشت...جسمم رو ب زور بردن...ولی دلم موند...
بی دل برگشتم...
من دلم تنگ شده..من حرم ندیدم...دلم واسه حرمم تنگ شده....
دلم کربلا میخواد....
مشهد...
جمکران...
ای خدا