بسم الله
همیشه گریه های بی صدا میکردم...
ارام قطرات اشک قل میخوردند روی صورتم و پایین میافتادند...
بی صدا...
ارام...
همیشه تا میشد گریه نمیکردم...
بغض که میکردم...
مبخوابیدم تا بغضم نشکند...
نه....
غرور نبود...
فقط نمیخواستم گریه کنم!
برای دعوای مادرم گریه کردم...
برای نمره بدم گریه کردم...
برای دخترک گوشه خیابان گریه کردم...
بعد ان ماجرا هم...
حتی برای شهدا ارام گریه میکردم
به یاد ندارم حتی از کودکی با صدای بلند گریه کرده باشم...
همیشه گریه های بی صدا و در کنج خانه...دور از چشم دیگران بود..
اولین بار...
بعد ان ماجرا
معراج
زار
زدم...
معراج شهدا اهواز بود....
خسته بودم...
از خودم...
دنیا...
و خودم....
اولین بار انجا زار زدم....
اولین بار که بلند گریه کردم...
به حال خودم بود...
به حال خودم زار زدم....
نه برای شهدا بود و نه برای دیگر ادم ها...
برای خودم بود ....
انجا خودم جلوی خودم شکستم....
زار زدم به حال این تن و روح
زار زدم به حال خودم ....
زار....
از ان روز به بعد...
ارام گریه میکنم...
ناگهان بغضم میترکد و
زار میزنم دقایقی ...
تا شاید ارام گیرم....
این روزها
فقط دنبال بهانه ام...
تا گریه کنم...
برای خودم...
اما....
این گریه سبک ک...
سنگین ترم میکند!
بدتر میکنم....
دلتنگ معراجم...
دلتنگ خودم...
من انجا خودم بودم....
دلم برای خودم تنگ شده...
دلم برای ان حس ....که انگار تازه متولد شده ام...
تنگ شده....
اینجا
دق
میکنم
معراج...
میخوام...