سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم الله

حسین....مرتضی....محمد ....سید....حسین ....محمد!!!!

حال من حال پریشان قشنگیست....  :/

خستمه






تاریخ : شنبه 96/12/12 | 2:59 عصر | نویسنده : یاس کبود | نظرات ()

سلام...

محمدرضا سلام داداش!

با دوستم کار دارم..

اما تلفن خونه قطع شده نمیدونم چرا.

موبایلمم شارژ نداره!

داشتم با خودم فکر میکردم که چقدر مرگ بده!

الان یکی دو ساعته ک تنهام!با بقیه کار دارم ولی نمیتونم باهاشون تماس بگیرم!

مثل مرگه....خودتی و خودت....

بقیه اطرافت هستن...

ولی نمیتونی باهاشون ارتباط برقرار کنید....

محمد...

اولین چیزی ک توی این وب نوشتم.

تبریک تولد تو بود!

امروز صبح داشتم ازت ی مطلب میخوندم....

دلم تنگ شد برات...

ندیدمت محمد...

اما دلم برات خیلی تنگ شد....

محمد در خیابان بهشت.در معراج الشهدای تهران.خسته و زخمی و آرام خوابیده....

خانه اما پر است از بهتی عظیم و سکوتی مملو از طوفان.

نیمه های شب گاهی لرزان از خواب میپرم...

بدنش سرد است...دستش..سینه اش...انگار زمین خورده...صورتش هم زخم دارد...لبهایش چرا خشک است؟نکند باز هم ماجرای عطش....

 

 

محمد رضا....هر بار ک تکه تکه این دلنوشته خواهرانه رو میخونم.آتش میگیرم...

 

.

.

.

محمد....پسرک شیطان اما آرام قصه.....

عجب پارادوکسی ساختی محمد...

تو شر و شیطان بودی....

اما ارامش نگاهت....حرفهای زیادی میزند....

من دلم تنگ این ارامش است...

تو پر شور و هیجان بودی...

اما محمد...

محمد میگفتند...بی سر بودی...

میگفتند فقط یک صورت بود...

ان هم برای ارامش دل مادرت....

محمد چه بلایی سرت اوردند...

محمد....

محمد....

بیا منم بیدار کن...

بیا...

منم بدجور فرو رفتم تو اوج این دنیای لعنتی....

محمدرضا...تو رو خدا بیا منو هم بیدار کن...

محمد..؟

داداش؟

.

.

.

به قول سید طاها:

من از مردن میان بستری غمناک میترسم...

من از این درد های سر به افلاک میترسم

نمیترسم اگر خونم میان دشت های بی پایان زمین ریزد...

ولی از مرگ های سر و بی ادراک میترسم...

اگر جانم هزاران بار بستاند عشق؛شادانم

ولی از انجماد خون میان این رگ چالاک میترسم....

خدایا.

.میترسم...

به دادم برس...

 

 

 






تاریخ : چهارشنبه 96/11/25 | 6:53 عصر | نویسنده : یاس کبود | نظرات ()

بسم الله....

سلام...

همه دوستات میگن ...ده روز دیگه...

میشه اخرین باری ک دیدنت...

دلتنگتن دیگه...

دقیقا میشه یکسال تموم...

چ زود گذشت...1 سال....

یعنی تو الان کم کم دیگه 1 ساله نیستی؟

.

.

.

میدونی..

دوستات و خانوادت دیدنت...باهات زندگی کردن....دوست داشتن....و حالا...

دلشون برات خیلی تنگ شده...حقم دارن....

.

.

.

ولی....

من ندیده تو را عاشقم...

ی روز قبل چهلمت تازه فهمیدم..

ای بابا یه حسین اقایی هم وجود دارن...

دلم برات تنگ شده...

ندیدمت...اصلا نمیشناختمت...

ولی دلم برات تنگ شده....

دلم براتون تنگ شده...

حسین....

خیلی دلم تنگته...

دلتنگ تو...

مرتضی...

مصطفی...

محمد....

دلم تنگ خنده های قشنگیه ک فقط تو عکسا دیدم...

دلم تنگ اون آرامشیه ک حسش کردم!

دلم تنگ خودمه...

دلم تنگ شلمچه هست...

تنگ علقمه ....

تنگ طلاییه....

دلم خود خودمو میخواد...

چیزی ک اونجا بودم...

رهای از همه تعلقات دنیا...

اینجا رو دوست ندادم...

خسته شدم از وانمو کردن

خسته شدم از خودم...

عصبانی ام از خودم...

ناراحتم از خودم.....

این شهر پر دود و شلوغ رو دوست ندارم...

من آرامش نیمه شب های شلمچه رو میخوام...

من معراج میخوام...

میگفت تو معراج نمون ک دیگه نمیتونی برگردی...

من یکی دو ساعت بیشتر اونجا نبودم...

اما موقع برگشت...جسمم رو ب زور بردن...ولی دلم موند...

بی دل برگشتم...

من دلم تنگ شده..من حرم ندیدم...دلم واسه حرمم تنگ شده....

دلم کربلا میخواد....

مشهد...

جمکران...

ای خدا

 






تاریخ : چهارشنبه 96/11/18 | 6:30 عصر | نویسنده : یاس کبود | نظرات ()

میگن وقتی ادم دلش بی دلیل میگیره...اقا صاحب الزمان ناراحته....میگن از ناراحتی دل ایشونه ک دل بچه شیعه ها میگیره...اقاجونم دلتنگ مادری؟ اقا جونم چی دلتنگت کرده باز...اقا جونم میدونم ب خدا منم یکیم از همون خیلی ک همیشه ناراحتت میکنن..اقا جونم...جون مادر ببخشم...اقا جون....ببخشم






تاریخ : یکشنبه 96/11/8 | 9:26 عصر | نویسنده : یاس کبود | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.